جزیره
لوئیز شانزدهساله هر سال همراه پدرش به جزیرهی لیندیزفارن سفر میکند؛ جایی که مادرش وقتی زنده بود بیشتر از هر جای دیگری دوست داشت.
همین که به جزیره پا میگذارند لوئیز با حسن آشنا میشود. دیدار با این پسر عجیبوغریب همهچیز را عوض میکند. لوئیز میخواهد مثل حسن مستقل و آزاد باشد، حسن تردست است یا شاید هم جادوگر و احتمالاً خطرناک...
علفزار کیت
آهنگ اسرارآمیزی نواخته شد: ویولنها خارج میزدند و صدای فلوتها گوشخراش بود. ملکهی برفی لباسی از خز سفید پوشیده بود و روی تخت یخی نشسته بود.پشت سرش کوههای پوشیده از برف دنیا را پر کرده بود.
وحشی
شروع کردم به نوشتن داستان وحشی. تند تند و بدخط مینوشتم و صفحهها در دفترم شکل داستان به خود میگرفتند، هر چند خطم خرچنگ قورباغهای بود و نقاشیهایم درهم و برهم. شاید همهی اینها فقط گند زدن به دفتر بود؛ اما گندی بود که برای من معنی داشت، گندی که روی صفحه و در ذهن من مثل دنیای واقعی روشن و واضح بود...
موسیقی استخوان
آیا سیلیویا و گابریل میتوانند جهان را به مکان بهتری تبدیل کنند؟
پسر کاملا جدید
جورج، پسر جدید کلاس با رنگی پریده، صورتی بی حال، تمیز و مرتب و البته خیلی هم عجیب و غریب که قرار است مدت کوتاهی در مدرسه بماند، توجه همه ی بچه ها را به خود جلب می کند. او که بیشتر مواقع نگاهی بهت زده دارد و جواب کسی را نمی دهد، گاهی مثل یک نابغه رفتار می کند. همه می خواهند بدانند که او کیست و از کجا آمده است؟ چرا همیشه جورج تحت نظر است و یک نفر تمام رفتار و حرکاتش را یادداشت می کند؟
اسم من میناست و عاشق شبم
« اسم من مینا است و عاشق شبم » داستان دختری نه ساله است که پدرش را در کودکی از دست داده و با مادرش زندگی می کند. او با تک گویی های درونی افکار، احساسات، رویاها و ترس هایش را در دفتر خاطرات خود می نویسد. او شرح مشاهدات و پرسش هایش درباره شگفتی ها وعجایب دنیای اطرافش مطرح می کند. مینا از نظردیگران دختر عجیبی است ولی همیشه مادرش از او حمایت می کند و معتقد است که مینا دختریست با عقاید و رفتارهای خاص خودش و به همین خاطر ترجیح می دهد او را از مدرسه بیرون بیاورد و تحت آموزش مستقیم خود قرار دهد
گل
دیوید پسر نوجوانیست که زندگی معمولی دارد. با آمدن استفان زندگی دیوید دگرگون میشود. استفان پسری عجیب و هنرمند است.
تابستان زاغچه
لیام پسر نوجوانی است که در یکی از روستاهای انگلستان زندگی میکند. انگلستان درگیر جنگ با عراق است.
رنگ خورشید
ماجرا در یک روز تابستانی معمولی پسری است که مادرش او را راهی سفر میکند. دیوی کولهاش را میبندد؛ توشه راه، چیزهای دلخواهش، اسباببازیهای کودکیاش را در آن میگذارد و میرود. در مسیرش با افراد مختلفی روبهرو میشود. شاهد قتلی میشود که معلوم میشود قتل نبوده. حرفهایی را میشنود که معلوم میشود شایعهای بیش نبوده. افراد آشنا با پدر و مادرش را میبیند و هر یک از آنها چیزی به او میگوید. خاطراتش را مرور میکند، خاطراتی بیشتر مربوط به پدرش که اخیراً به دلیل بیماری خاصی از دنیا رفته است و او هنوز نمیتواند با موضوع کنار بیاید. یکی از اهالی که توانیاب (معلول) است مدتی با او همراه میشود و برای کنار آمدن با مسائل او را راهنمایی میکند. برایش از جنگها و اختلافها و کارگران معدن میگویند و پیامدهای مخرب آن. به لب چشمهای میرود که قبلاً با پدرش آنجا میرفته و پدرش را در آنجا میبیند. چشمش به روی دنیا باز میشود و با کوله باری از تجربه به خانه برمیگردد. نویسندهای که او را به حق مارکز ادبیات کودک میدانند، برای این اثرش رئالیسم جادویی را انتخاب کرده است تا فلسفهٔ هستی، رویارویی با فقدان و مرگ، بلوغ، جنگ، صلح، طبیعت و استفاده از زیباییهای آن را بنمایاند.
نغمهای برای الا گری
منم که جا گذاشته شدهام. منم که داستان را تعریف میکنم. هردوشان را میشناختم. میدانستم چگونه زندگی کردند و چگونه مُردند. مدت زیادی از این داستان نمیگذرد. من جوانم، مثل آنها. مثل آنها؟ چطور چنینچیزی ممکن است؟ ممکن است هردو هم جوان و هم مُرده باشند؟ وقت ندارم به این چیزها فکر کنم. باید از شرّ این داستان خلاص شوم و بروم به زندگیام برسم. همینالان که سیاهی تا عمق شمال یخزده گسترده شده و ستارههای شوم بر زمین میتابند، باید تند و تند، موبهمو تعریفش کنم تا از سرم بیرونش کنم...
پسری که با پیراناها شنا کرد
استن آخرین پشمکی را که به انگشتش چسبیده بود لیسید.
رز کولی گفت: «بهت میگم کی مشکلاتت تمام میشن.»
استن گفت: «از کجا میدونی من مشکل دارم؟»
ـاز چشمات فهمیدم. اسمت چیه، مرد جوان؟
استن گفت: «استن!»
ـیه سکه بده استن!
بعد صدایش را آورد پایین و ادامه داد: «شجاع باش و بیا تو!»
استن از پلهی کاروان که بالا میرفت، برقی طلایی به چشمش خورد. برق ماهیهای طلایی بود. همه در یک ردیف از قلاب آویزان بودند. سیزده تا ماهی طلایی ریزهمیزه. هرکدام توی یک کیسهی پلاستیک کوچولو زیر نور آفتاب شنا میکردند…
اسکلیگ
این کتاب داستان مایکل است و آشناییاش با کسی که فکر میکند یک بیخانمان مرموز و مریض است، در گاراژ خانهی جدیدشان.
اما آشنایی با اسکلیگ به همین سادگیها نیست و نه تنها زندگی او بلکه زندگی خانوادهاش را هم تغییر میدهد.
مایکل در خانهی جدید با مینا هم آشنا می شود که شخصیت ویژه و فوقالعادهای دارد.
از ما میشنوید این کتاب حتی برای خود شما هم خوب است.
کتاب جایزههای بسیاری مثل نیوبری، کارنگی و جایزهی هانس کریستین اندرسن وبرده و اینجا هم برندهی جایزهی ویژهی شورای کتاب کودک شده.
آتش خوارها
ساحل کیلی. اینجا گوشهای کوچک از جهان است. برای دنیای بزرگ هیچ نیست. یک جای پرت، ساحلی زغالسنگی کنار دریای زغالسنگی. میدانم اهمیت نداریم. شاید هیچچیز اهمیت ندارد. هر اتفاقی بیفتد ستارهها همچنان میدرخشند و خورشید میدرخشد و دنیا در آن فضای تاریک و تهی همچنان میدرخشد. اینجا من زندگی میکنم و آدمها و چیزهایی که دوستشان دارم. اگر قرار است کسی برود، من را ببر. من در ساحل کیلی کنار اقیانوس دریایی زندگی میکنم. اسم من بابی برنز است.