۱۸ معمای اسرارآمیز
چگونه یک تکه یخ تبدیل به یک اختراع شد؟
چگونه استیون هاوکینگ ثابت کرد که سفر در زمان امکانپذیر نیست؟
چگونه کلاغها میتوانند مثل انسانها مخترعانی باهوش باشند؟
آنچه در این کتاب دربارهی اختراعهای هیجانانگیز میخوانی در واقعیت اتفاق دادهاند.
این اتفاقها که تخیل مردم سراسر جهان را برانگیختهاند در اینجا بهشکل معما بازتعریف شدهاند.
تو به عنوان یک خواننده احتیاج به اطلاعات قبلی نداری.
گردآفرید
گردآفرید دلیر که دید هم نبردش چون گردبادی پیچان به نزدیکش می آید زه کمان را به بازو افکند و نیزه ی بلند را از ترک اسب به دست گرفت و اسب را چنان از زمین برکند که گویی می خواهد به آسمان پرواز کند. آنگاه نیزه ی بلند را در هوا تاب داد و آن را به سوی سهراب نشانه گرفت و ...
پهلوان پهلوانان
صدها سال پیش در یکی از شهرهای خراسان پهلوان بزرگی زندگی میکرد به نام پوریای ولی که نه تنها در خراسان، بلکه در سراسر ایران بزرگ آن روزگار شهرت داشت. مردم به پاس مهربانی و جوانمردیش او را بسیار دوست میداشتند و او را مربی اخلاقی انسانی هم میدانستند. در این زمان، پهلوان جوان و کوهپیکر از سیستان برای کشتی گرفتن با پوریای ولی به خراسان آمد. این خبر به او رسید و او قبل از دیدار جوان سیستانی به مسجد رفت تا نماز بگزارد. در آنجا صدای پیرزنی را شنید که دعا میکرد و از خداوند میخواست تا به پسرش نیرویی دهد تا در کشتی با پهلوان بزرگ خراسان پیروز شود...
قصه ها عوض می شوند ۱۳ جک و لوبیای سحرآمیز
ایبی فکرش درگیر است و نمیداند باید طرف فرانک را بگیرد و یا رابین. به هر حال هردوی آنها بهترین دوستان ایبی هستند. از طرفی جونا هم حال خوشی ندارد، چرا که اشتباهش در مسابقه فوتبال، باعث شده تیمشان ببازد. ایبی میداند چه چیزی حال جفتشان را بهتر میکند: سفر به سرزمین داستان های افسانه ای! پس به سراغ آینه ی جادویی میروند و این بار، به داستان مورد علاقهی جونا می رسند: جک و لوبیای سحرآمیز! ملاقات با جک، شخصیت مورد علاقه ی آنها، بسیار خوشایند است. اما وقتی که اتفاقی داستان جک را به کلی خراب می کند و جک دیگر نمی تواند از لوبیا بالا برود، این وظیفه ی ایبی و جونا است تا داستان را نجات دهند!
قصه ها عوض می شوند ۱۴ – مو طلا
حدس بزنید این بار کجاییم! آینهی جادویی من و برادرم، جونا (بهعلاوهی گربهمان، شازده) را به داستان موطلا و سه خرس فرستاده. خیلی باحال است! اینجا فرنی برای چشیدن داریم؛ همینطور صندلی برای نشستن و تخت برای چرت زدن! ولی موطلا حسابی به دردسر افتاده و اگر کمکش نکنیم، شاید تا ابد اینجا گیر بیفتیم.
قصه ها عوض می شوند ۱۳/۵ – ایبی در شهر از
من (اِیبی) و دوستانم دور هم جمع شدهایم تا برای کار گروهی کلاسمان موضوعی انتخاب کنیم؛ ناگهان گردبادی میوزد و ما از داستان جادوگر شهر اُز سر درمیآوریم! در آنجا دوروتی را میبینیم که او هم مثل ما با گردباد از مزرعهاش به وسط این قصه آمده اما بسیار نگران است و میخواهد زودتر به خانهاش برگردد. اما این بار به خانه برگشتن چندان هم آسان نیست...
قصه ها عوض می شوند ۵ – گیسو کمند
توی این کتاب «اَبی» و «جونا» وارد داستان گیسو کمند میشن. خرابکاری اونا اتفاقات تازهای رو تو داستان میسازه و کلی ماجراهای هیجان انگیر دیگه.
قصه ها عوض می شوند ۱۲ – شنل قرمزی
پدر و مادر ایبی برای انجام مأموریتی، به سفری چند روزه خارج از شهر رفته اند و مادربزرگ، برای نگهداری از بچه ها از شیکاگو به دیدنشان آمده است. ایبی از طرف دوستش پنی، به یک مهمانی دوستانه دعوت شده اما مادربزرگ که برای تعطیلی آخر هفته کلی برنامه ریزی کرده، اجازه نمی دهد او به آن مهمانی برود. مادربزرگ معتقد است همیشه اولویت با خانواده است. شبهنگام، وقتی همه برای خواب به اتاقهایشان میروند، ایبی تصمیم میگیرد از آینهی جادویی و ماری رُز بخواهد او را به خانه ی دوستش پنی ببرد...
قصه ها عوض می شوند ۱۰ – هانسل و گرتل
چطوری از شیرینیجات متنفر بشویم؟!
بهبه! آینهی جادوییمان من و برادرم جونا را به داستان هانسل و گرتل برده است. اگر شانس بیاوریم میتوانیم قسمتی از خانهی .شکلاتی را هم بچشیم.
ولی راستش ما فکر نمیکردیم گیر بیفتیم. هانسل و گرتل واقعی فرار کردهاند و من و جونا گیر جادوگری افتادهایم که دوست دارد با بچهها غذا درست کند و آنها را بخورد.
حالا ما باید این کارها را بکنیم
مراقب باشیم خورده نشویم!
یاد بگیریم اسموتی کلم درست کنیم.
با یک پرندهی سخنگو دوست بشویم.
وگرنه هیچوقت نمیتوانیم به خانهی دوستداشتنی خودمان برگردیم...
قصه ها عوض می شوند ۱۱ – شاهزاده نخود فرنگی
اِیبی که توقع داشته رئیس انجمن دانش آموزان شود و بتواند در کارهای مدرسه به معلم و مدیرش کمک کند، امروز روز سختی را گذرانده است. او ایدههای زیادی برای این کار داشته، اما مدیر مدرسه نام دانش آموز دیگری را به عنوان مسئول این کار اعلام میکند: آنیسا.
اِیبی به شدت ناراحت میشود. برای همین هم تصمیم میگیرد با برادرش جونا یک بار دیگر از طریق آینه ی جادوییِ خانه شان، به سرزمین قصه ها سفر کند تا شاید حالش کمی بهتر شود.
آنها این بار به قصری میروند که مربوط به داستان شاهزادهخانم و نخودفرنگی است.
قصه ها عوض می شوند ۱۰.۵ – ایبی در سرزمین عجایب
فرانکی دوست ایبی در حین بازی توی یک گودال عمیق میافتد و ناپدید میشود. به دنبال او بچه ها توی گودال میپرند تا نجاتش بدهند. ناگهان متوجه میشوند مانند آلیس، در سرزمین عجایب فرود آمدهاند. از بین این چند نفر، تنها پنی این کتاب را خوانده و داستان را میداند. بچه ها با خوردن نوشیدنیای که رویش نوشته: من را بنوش! کوچک میشوند. آنها برای پیداکردن فرانکی وارد باغ بزرگی می شوند و در باغ چیزهای عجیبی میبینند...
قصه ها عوض می شوند ۹ – علاالدین
ابی و جونی اینبار به کمک آینه جادویی به داستان علاءالدین سفر میکنند و کلی هیجانزدهاند. توی این قصه چراغ جادو میتواند آرزوهایشان را برآورده کند، اما... غولی که آنها میبینند اصلاً مثل غول قصهی علاءالدین نیست و کمکشان نمیکند. اگر آرزوهای علاالدین برآورده نشود، او نمیتواند با شاهزاده خانم عروسی کند و تا آخر عمر در کنارش به خوبی و خوشی زندگی کند.
قصه ها عوض می شوند ۱ – سفید برفی
روزیروزگاری یک آینهی جادویی، من و داداشم را قورت داد و انداخت توی قصهی سفیدبرفی.
اینطوری شد که ما نگذاشتیم سفیدبرفی سیب سَمّی را بخورد. هورااااا! ... ولی نه، صبر کنید! اگر سفیدبرفی سیب را نخورد و نمیرد، چطوری شاهزادهی رویاهایش را میبیند و قصهشان به خوبی و خوشی به آخر میرسد؟ ای داد!
حالا خودمان باید آخر داستان سفیدبرفی را درست کنیم. تازه، بعدش هم باید یکجوری برگردیم خانه.
قصه ها عوض می شوند ۸ – شاهزاده قورباغه
آینهی جادوییِ زیرزمین، اینبار ابی و جونا را برده به افسانهی شاهزاده قورباغه. ابی داستان را میداند: شاهزاده خانمی قورباغهی بیچاره را به شاهزادهی خوشتیپی تبدیل میکند. درست است؟... نه! از این خبرها نیست. معلوم میشود شاهزاده خانم لوس و بدجنس است و نمیخواهد کاری برای قورباغه انجام دهد. حالا همهچیز به جونا و ابی بستگی دارد که به دوست جدیدشان، قورباغه کوچولو، کمک کنند و البته حواسشان باشد که کنترل اوضاع از دستشان در نرود! اما قضیه به همین سادگیها هم نیست... .
قصه ها عوض می شوند ۷ – دیو و دلبر
از وقتی که آینه جادویی خاطرات جونا را پاک کرده، او باورش نمی شود که تا به حال چند بار با خواهرش به داستان های مختلف سفر کرده است. برای همین وقتی آینه آنها را می بلعد و با خودش به سرزمین قصه ها می برد، خیال ابی راحت می شود. این بار آن ها به داستان دیو و دلبر می روند.
اگرچه ابی و جونا تصمیم میگیرند دخالتی توی اتفاق هایی که در افسانه می افتد، نداشته باشند اما هربار یک ماجرای جدید پیش می آید و آنها با حوادث مختلفی روبه رو می شوند. جونا گل رزی از حیاط قصر دیو میچیند و او را خشمگین میکند. دیو تصمیم میگیرد جونا را زندانی کند ولی اگر دیو، دلبر را نبیند و به او علاقه مند نشود، طلسمش هیچ وقت باطل نخواهد شد و جونا تا ابد توی قصر زندانی می ماند...
قصه ها عوض می شوند ۶ – ملکه برفی
با اینکه من و برادرم تصمیم گرفته بودیم بیخیال آینهی جادویی بشویم، گربهی کوچکمان نقشهی دیگری داشت. او پرید توی آینه و ما چارهای نداشتیم جز اینکه دنبالش برویم. وقتی به جمهوری کولاک رسیدیم، فهمیدیم که احتمالا به قصهی ملکهی برفی آمده ایم. جالب اینجاست که این قصه اصلاااا شبیه فیلمش نیست. ملکه برفی واقعا بدجنس است...