پسرک و جادوی مری پاپینز
از بیرون صدای باران می آمد که شدیدتر می شد و صدای خنده های زوجی که در باران زیر یک چتر باهم می دویدند. اما در اتاق من هیچ صدایی نبود، مگر زمزمه خودم: «هیچ سرنخی نداری ماریا.» نمی دانم چرا شنیدن صدای خنده های آن زوج باعث شد چهره گیل و آن لبخندش جلوی نظرم بیاید. گفته بود: «قبل از این که دیر بشود کلمه های جادویی را بگو.» «چی دیر بشود گیل؟» حرف هایمان را زیر لب تکرار می کردم و شقیقه هایم را ماساژ می دادم: «برای کی؟»
چند نفس عمیق کشیدم و گردن و شانه هایم را شل کردم. سعی کردم همه چیز را کنار هم بگذارم. «پسری که می خواهد مری پاپینز بشود.» «و نمایشی که فکر می کند می تواند همه چیز را تغییر دهد. مادری که دور از خانه کار می کند و آن طور که گیل می گوید در صندوق گنجی زندگی می کند که بالای کمدی در اتاقِ کار پدرش است. مادری که فقط هفته ای یک بار برای پسرش نامه می نویسد و عجیب است با تمام علاقه ای که به گیل دارد، هرگز وقت نمی کند به او زنگ بزند. و پدرش، کسی که هر شب به صفح? کامپیوترش زل می زند و گریه می کند، اما عکس روی صفحه صورت خودش است نه زنش. و به نظر می رسد می خواهد حساسیت بیش از حد پسرش را نادیده بگیرد (در نقاشی های گیل، پدرش از نگاه کردن به او پرهیز می کند).» هفت برچسب دارم و یک آلبوم چرمی قهوه ای که کسی اجازه ندارد آن را ببیند.
پسر کاملا جدید
جورج، پسر جدید کلاس با رنگی پریده، صورتی بی حال، تمیز و مرتب و البته خیلی هم عجیب و غریب که قرار است مدت کوتاهی در مدرسه بماند، توجه همه ی بچه ها را به خود جلب می کند. او که بیشتر مواقع نگاهی بهت زده دارد و جواب کسی را نمی دهد، گاهی مثل یک نابغه رفتار می کند. همه می خواهند بدانند که او کیست و از کجا آمده است؟ چرا همیشه جورج تحت نظر است و یک نفر تمام رفتار و حرکاتش را یادداشت می کند؟
شانس ضرب در هفت
بیدی دختر دوازده سالهایست بسیار باهوش ومتفاوت. دختری کنجکاو، عاشق عدد هفت و گیاهان. اما یک روز فاجعهای برایش اتفاق میافتد. پدر و مادرش همزمان در حادثهی رانندگی کشته میشوند. و حالا این بیدی است که باید تنهای تنها زندگی جدیدش رو برو شود.
مرغ مقلد
کیتلین یازده ساله بیماری آسپرگر دارد. دنیای او سیاه و سفید است و تقسیم میشود به چیزهای خوب و چیزهای بد. بدتر این که برادر کیتلین که تنها دوست و راهنمای اوست، در حادثهی تیراندازی در مدرسه کشته میشود. حالا کیتلین در کنار پدرش که درگیر اندوه از دست دادن فرزند است، روزبه روز بیشتر سردرگم میشود.
مربای شیرین
جلال نوجوان، هر چه سعی میکند نمیتواند در شیشه مربا را باز کند، از مادر، همسایه، دوستان، معلمان و بقال محله کمک میطلبد اما هیچکس قادر به باز کردن آن نیست و سرانجام مشخص میشود تمام شیشههای کارخانه مرباسازی همین شکل را دارند. جلال که از برخورد توهینآمیز عوامل کارخانه ناراحت است، با کمک یک دوره گرد نان خشک جمع کن از آنها شکایت میکند، ولی مسئولان کارخانه به جای رفع مشکل، مسابقهای با موضوع باز کردن در شیشه مربا برگزار میکنند.