نمایش دادن همه 3 نتیجه

فیلترها
عملیات ایگوانا 3 - زندگی بی فرمون
بستن

عملیات ایگوانا ۳ – زندگی بی فرمون

140,000 تومان

ترمزدستی و چراغ‌راهنما اسم دو تا وسیله توی ماشین نیستند، آن‌ها دو تا دوست هستند که قرار است به کمک هم مأموریت بزرگی را انجام بدهند؛ گرفتن ارث و میراث بابابزرگ پول‌دار از یک بزمجه!


خانم گلابی در را باز کرد و ما را فرستاد تو. اتاق زیاد شبیه اتاق شکنجه نبود. برعکس، خیلی هم قشنگ بود. سر درنمی‌آوردم نقشه‌ی برادرزاده‌ی دکتر اکبر خبری چه می‌توانست باشد. در را که بست، با هیجان گفت: «نظرتون چیه بریم روی تخت بپربپر کنیم؟»

به تشک تخت اشاره کرد: «این تشک فنری می‌تونه شما رو تا سقف بندازه بالا! یالا بیایید امتحان کنید!»

چی؟ دقیقاً از ما چه می‌خواست؟ یعنی یک سیستم دستگیری توی سقف کار گذاشته بود که قرار بود وقتی بپریم بالا، دستگیرمان کند؟

خانم گلابی تندتند جیب‌هایش را گشت و دوباره گفت: «زود باشید تنبل‌ها! دلتون بازی نمی‌خواد؟»

نع! من که در آن موقعیت دلم بازی نمی‌خواست. ناسلامتی من جاسوس بودم!

عملیات ایگوانا 1 - ارثیه ی پدربزرگ
بستن

عملیات ایگوانا ۱ – ارثیه ی پدربزرگ

145,000 تومان

ترمزدستی و چراغ‌راهنما اسم دو تا وسیله توی ماشین نیستند، آن‌ها دو تا دوست هستند که قرار است به کمک هم مأموریت بزرگی را انجام بدهند؛ گرفتن ارث و میراث بابابزرگ پول‌دار از یک بزمجه!

فکر کنم این‌جا دیگر ته خط است (این جمله مال یک فیلم است، ولی درمورد من واقعیت دارد). این زیرزمینِ زشت، با کلی وسایل زشت و کتاب‌های زشت و در‌ودیوار زشت، حق من نبود. منی که این‌همه بی‌گناهم! اما از یک چیز مطمئنم؛ بزمجه‌ی بابابزرگ هم دقیقًا یک جایی توی همین خانه است، بزمجه‌ی بی‌مصرفی که معلوم شد اصلاً بزمجه نیست و من به‌خاطرش دارم جانم را از دست می‌دهم. ای کسی که بعد از من این نوشته‌ها را می‌خوانی! ماجرای واردشدنم را به این شهر و بعد به این خانه، از اول تا این لحظه (که احتمالاً لحظات آخر است)، در قسمت‌های سفید کتاب‌هایی که این‌جاست برایت می‌نویسم تا بدانی که زندانی‌شدن و مردن حق من نبود. هرچند، وقتی مرده باشم دانستن و ندانستن تو هیچ کمکی به من نمی‌کند.

حداقل اگر آن بزمجه‌نما را دیدی، اول نجاتش بده بعد هم گم‌وگورش کن!

عملیات ایگوانا 2 - راز بزمجه
بستن

عملیات ایگوانا ۲ – راز بزمجه

120,000 تومان

ترمزدستی و چراغ‌راهنما اسم دو تا وسیله توی ماشین نیستند، آن‌ها دو تا دوست هستند که قرار است به کمک هم مأموریت بزرگی را انجام بدهند؛ گرفتن ارث و میراث بابابزرگ پول‌دار از یک بزمجه!


خیلی یواش در را باز کردیم و از پله‌ها رفتیم بالا. خبری از وانت نبود. کنار محل زندانی‌شدن سنجاب‌ها، اتاقکی قدیمی بود که به ‌نظر متروکه می‌آمد. پله‌هایی هم که به زندان سنجاب‌ها می‌رسید پر از پیچک و گیاه بود و راه‌پله را از دید مخفی می‌کرد. چون ممکن بود مَرده هنوز توی اتاقک باشد، شروع کردیم به سینه‌خیز‌رفتن از بین گیاه‌ها و حسابی از اتاقک دور شدیم. بعد، از جایمان بلند شدیم و نفس راحتی کشیدیم. حالا دقیقاً توی قلب جنگل بودیم، شاید هم معده‌ا‌ش، شاید هم روده‌ا‌ش... هرچی بود دورتادورمان تا چشم کار می‌کرد درخت بود. خاک دست‌ها و لباسم را تکاندم و گفتم: «خب، حالا باید خیلی سریع یه تخم ایگوانا پیدا کنیم.»