مشاهده همه 5 نتیجه

فیلترها
مومی ترول‌ها 6 ؛ افسون زمستان
بستن

مومی ترول‌ها ۶ ؛ افسون زمستان

40,000 تومان

 

با مومیترولها آشنا شوید! جانورهای گِرد و کوچکِ افسانهای و بامزه که مثل اسب آبی پوزهی کشیده دارند. اما اسب آبی نیستند! مومیترولها در روزگاران گذشته توی خانهی آدمها و کنار پریانِ خانگی، پشت بخاری زندگی میکردند. اما الان زندگیشان عوض شده. ماجراهای جالب و هیجانانگیزشان را بخوانید. 

مومی ترول‌ها ۵ ؛ تابستان پردردسر

26,000 تومان

با مومی‌ترول‌ها آشنا شوید! جانورهای گِرد و کوچکِ افسانه‌ای و بامزه که مثل اسب آبی پوزه‌ی کشیده دارند. اما اسب آبی نیستند! مومی‌ترول‌ها روزگاران گذشته توی خانه‌ی آدم‌ها و کنار پریانِ خانگی، پشت بخاری زندگی می‌کردند. اما الان زندگی‌شان عوض شده. ماجراهای جالب و هیجان‌انگیزشان را بخوانید. 

مومی ترول‌ها ۴؛ ماجراهای باباترول
بستن

مومی ترول‌ها ۴؛ ماجراهای باباترول

23,000 تومان

تو ای فرزند نابخرد که پدرت را جدی و باوقار می‌دانی، داستان این سه پدر را بخوان تا دریابی پدران هنگام نوجوانی چگونه بوده‌اند. من به خود، به هم‌عصران و به نسل‌های آینده دِینی دارم که باید آن را با نوشتن زندگی‌نامه‌ی دوران جوانی‌ام که سرشار است از ماجراهای خارق‌العاده، ادا کنم. اطمینان دارم که بسیاری با خواندن آن، متفکرانه پوزه‌شان را بالا گرفته و به فریاد خواهند گفت: «آفرین بر ترول جوان!» و یا «به این می‌گن زندگی!» در پایان می‌خواهم از کسانی که در تبدیلِ زندگی من به یک شاهکار هنری نقشی داشته‌ان...
 
مومی ترول‌ها ۳؛ کلاه جادو
بستن

مومی ترول‌ها ۳؛ کلاه جادو

90,000 تومان

ترولک از خواب بیدار شد و بی‌آنکه بداند کجاست، مدتی به سقف خیره ماند. او صد روز و صد شب را در خواب گذرانده بود و اکنون رؤیاها دور‌و‌برش پرسه می‌زدند و با جار و جنجال او را به دنیای خواب باز می‌خواندند. اما همین‌که چرخید تا خودش را در حالتِ راحتی قرار دهد، چیزی دید که رؤیاها پاک از سرش پریدند، خواب هم همین‌طور. شامه‌زاد توی تختش نبود! نه خودش بود، نه کلاهش! ترولک گفت: «باید بفهمم چه خبر شده.» رفت طرف پنجره و بیرون را نگاه کرد. مثل روز روشن بود که شامه‌زاد از نردبان طنابی استفاده کرده بود. ترولک...
 
مومی ترول‌ها ۱؛ ترول‌های کوچک و سیل بزرگ
بستن

مومی ترول‌ها ۱؛ ترول‌های کوچک و سیل بزرگ

90,000 تومان

ترولک که کم‌کم ترس برش داشته بود، در گوش مادرش زمزمه کرد: «توی جنگل جانوران خطرناک هم وجود دارند؟»مادرش گفت: «خیلی کم. ولی شاید بهتر باشه کمی تندتر راه بریم. اگه بر فرض محال حیوون خطرناکی سرِ راهمان سبز شد، شاید به‌خاطر جثه‌ی کوچکمون نتونه ما رو ببینه.»ترولک ناگهان محکم دست مادرش را گرفت و گفت: «نگاه کن!» دُمش از ترس بالا رفته بود. یک جفت چشم از پشت یکی از درخت‌ها و از میان سایه‌روشن‌ها زل زده بود به آن‌ها. مادر ترسید و جا خورد. اما بعد خیلی آرام گفت: «چیزی نیست. یه جونور کوچولوست، صبر کن روش...