آدم بزرگ ها هیچ وقت این کارها را نمی کنند …
آدمبزرگها هیچوقت:
اشتباه نمیکنند
آروغ نمیزنند
داد نمیزنند
گریه نمیکنند
مزاحم کار کسی نمیشوند
یکهو عصبانی نمیشوند
غرغر نمیکنند
مگر نه؟ شما چه میگویید؟
به مدرسه دیر رسیدم چون…
»بگو ببینم چرا امروز صبح دیر آمدی؟«
راستش داستانش طولانی است...
دشمن
جنگ چیزی زیبایی نیست و صحبت کردن از جنگ برای بچهها کار راحتی نیست. اما چه میشود کرد که جنگ و به دنبال اون صلح از واقعیتهای دنیا هستند و بچهها دیر یا زود با این مباحث آشنا میشوند. چیزی که ما میتوانیم به شما بگوییم این است که این نوشتهی باارزش دیوید کالی با تصویرگریهای بینظیر و منحصربهفردش به شکلی درست و خوب جنگ را به بچهها میشناساند.
مشق شبم را ننوشتم چون…
میدانی چه موقع باید از این کتاب استفاده کنی؟ هر وقت که مشق شبت را تمام نکردهای!
خرس شمشیر به دست
خرس خوشتیپ ما به جنگل میرود تا قدرت شمشیرش را امتحان کند. برای همین میافتد به جان درختها و قرچقرچ تنهی درختها را قطع میکند. بعداً، زمانی که آب میآید و قلعهاش را خراب میکند، راه میافتد تا ببیند کار چه کسی بوده. اما وقتی میفهمد چه کسی مقصر بوده، دهانش از تعجب باز میماند.
مامان رباتی
چه قدر کیف دارد آدم مامان رباتی داشته باشد. مامان رباتی هیچ وقت مجبورت نمی کند سبزیجات بخوری یا زورکی اتاقت را مرتب کنی. او هرکاری دوست داشته باشی برایت انجام می دهد، حتی مشق شبت را برایت می نویسد. اما مامان رباتی می تواند مثل مامان خودت بغلت کند و تو را ببوسد؟
قصههای نخودی ۱ – قصهی کوچولو موچولوی نخودی
نخودی وقتی به دنیا آمد خیلی کوچک بود. خیلی خیلی کوچک بود. اما با این وضع مشکلی نداشت. هر وقت که دلش میخواست میتوانست به آسمان خیره شود و بزرگی دنیا را ببیند، یا از بوتههای گوجه فرنگی بالا برود و یا با حشرات کشتی بگیرد.
صبح به خیر همسایه
قصهای که با یک تخممرغ آغاز میشود و با یک کیک عالی که بین دوستان تقسیم میشود به پایان میرسد.
چندتا چیز هست که بچهها خیلی دوستش دارن. مثل داستانهایی با شخصیت حیوانات. و مثل تکرار. بچهها عاشق تکرارن. این داستان این دو چیز جذاب رو داره. موش میره سراغ توکا تا ازش تخممرغ بگیره. توکا فقط آرد داره. پس موش و توکا میرن سراغ سنجابک تا تخممرغ بگیرن اما سنجابک فقط کره داره.پس موش و توکا و سنجابک میرن سراغ موشکور تا ازش تخممرغ بگیرن و ...
این گشتن دنبال تخممرغ انقدر ادامه پیدا میکنه تا مواد کیک کامل جور میشه و اونا کیک خوشمزه میپزن.
ماجرای باورنکردنی تابستان من …
»بگو ببینم، تابستان را چگونه گذراندی؟«
اجازه خانم، شاید باور نکنید ولی...
یک نامه توی بطری پیدا کردم؛ نامهإی خشک و خالی نبود ها؛ نقشهی یک گنج بود!
ماجرای باورنکردنی مدرسهی من …
»هنری، میشود لطفا جاهای دیدنی مدرسه را به همکلاسی تازهواردت نشان بدهی؟«
خب، راستش مدرسه چیزهای دیدنی زیادی ندارد...
دوست داری به حیوان دستآموز مدرسه غذا بدهی؟