مجموعهی واژگان ما برای اسم گذاشتن روی آدمها غالباً از مجموعهی واژگانمان برای توصیف احساسها بیشتر است. من دوران ۲۱ سالهی مدرسهام در آمریکا را مرور کردم و نمیتوانم به یاد بیاورم که در تمام آن سالها کسی از من پرسیده باشد که چه احساسی داشتهام؟ احساسها چندان مهم نبودند. آنچه ارزش داشت «روش صحیح تفکر» بود که آن را هم افرادی که مرتبه و قدرتی داشتند تعریف میکردند. ما یاد گرفتهایم که «دگر- رهبرد» باشیم بهجای آنکه با خودمان مرتبط باشیم. ما یاد میگیریم که «در مغزمان باشیم» و در جستجوی «چه چیزی دیگران فکر میکنند برای من درست است تا بگویم یا انجام دهم.»
گفتگوی من و یکی از معلمهایم در نهسالگی نشان میدهد که بیگانگی از احساسها چگونه آغاز میشود. یکبار من خودم را از ترس چند پسر که بیرون از کلاس منتظر بودند تا کتکم بزنند مخفی کرده بودم. معلمی مرا دید و خواست که مدرسه را ترک کنم. وقتی توضیح دادم چرا میترسم بیرون بروم، گفت: «پسر بزرگ نمیترسد.» چند سال بعد در ورزش، این فکر در ذهنم تحکیم شد. چون از نظر مربیان، ورزشکارانی که «از جان مایه بگذارند» یعنی فارغ از درد بدنی به بازی ادامه بدهند خیلی ارزش دارند و من این را خوب یاد گرفته بودم، یک ماه با مچ شکسته و درمان نشه بیس بال بازی کردم!
در کارگاه آموزش ان. وی.سی یک دانشجوی کالج در مورد هم اطاقیاش که صدای بلند ضبطش او را از خواب بیدار میکرد صحبت کرد. وقتی خواسته شد که احساسش را هنگام شنیدن صدای ضبط توضیح دهد گفت: «من احساس میکنم که درست نیست در شب صدای ضبط آن قدر بلند باشد.» گفتم اگر کلمهی «که» بعد از احساس بیاید جملهی بعدی نظر توست نه احساست؛ و قرار شدن دوباره احساسش را بیان کند و او جملهاش را اینطور تغییر داد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.