کتابخانه نیمه شب / گالینگور
نورا احساس می کند بی مصرف و بی فایده است. با تک تک سلول هایش درک کرده که هیچ تأثیر مثبتی بر زندگی اطرافیانش ندارد. برادرش جواب تلفنش را نمی دهد، پدر و مادرش مرده اند. دوست صمیمی اش مهاجرت کرده! حالش اصلاً خوب نیست و می خواهد خودش را از این زندگی خلاص کند؛ اما خبر ندارد که میان مرگ و زندگی کتابخانه ای است و در آن کتابخانه بی نهایت کتاب هست و هر کتاب یک زندگی است.