خوش آمدید
سه تا خرس قطبی روی یخها نشستهاند کنار هم که یخشان ترک میخورد و جدا میشود. آنها همینطور که با آب میروند دنبال خانهای جدید برای خودشان میگردند تا بالاخره خانهشان را پیدا میکنند. و تازه وقتی سه تا میمون هم دنبال خانه هستند بهشان خوش آمد میگویند. تصویرهای این کتاب خیلی خیلی قشنگ است و روباه قرمز کتاب را به همهی بچههای گروه سنی الف و ب توصیه میکنید. تازه شاید بشود با بعضیهایشان دربارهی علتهای شکستن یخ هم حرف زد.
شهر طلا و سرب
این دومین جلد از سه گانه ی جان کریستوفر درباره ی مبارزه ی انسان ها با ساخته های دست خودشان است.
در جست و جوی آبی ها
این کتاب بخش دوم از یک چهارگانه است، چهارگانهای که نام کتاب اول آن بخشنده است.
کایرا دختر یتیمی است که با پاهای کج متولد شده است. او در دهکدهای زندگی میکند که طبق قواعد حاکم بر آنجا، افراد معیوب از حق زندگی محروماند. بعد از مرگ مادرش، کایرا نگران آیندهاش است چرا که دیگر پشتیبانی برای زندگی در دهکده ندارد، ولی شورای سرپرستی دهکده از او حمایت میکند. کایرا قدرتی بینظیر و استثنایی در بافت پارچه با نخهای رنگی دارد. او هنرمندی است که میتواند طرحهایی زیبا خلق کند و این رازِ بقای اوست، چیزی که خیلی زود متوجه آن میشود و چیزی که منجر به طرح نقشه برای نجات زندگی خود و مردم دهکدهاش میشود.
قورباغه و غریبه
کتاب قورباغه و غریبه کتاب مناسبی است که با کمک آن میتوانیم به طور غیرمستقیم، مفاهیمی مانند مهاجرت، حق انتخاب محل زندگی، پناهندگی، پذیرش فرهنگهای مختلف، پرهیز از پیشداوریهای متعصبانه، پذیرش و درک تفاوتها و دیگربودگی را با کودکان مطرح کنیم.
کوه های سفید
این اولین جلد از سه گانه ی جان کریستوفر درباره ی مبارزه ی انسان ها با ساخته های دست خودشان است.
شازده کوچولو
از بچهها عذر میخواهم که این کتاب را به یک آدمبزرگ هدیه کردهام. عذر من موجه است چون این آدمبزرگ بهترین دوستی است که در دنیا دارم. عذر دیگری دارم، این آدمبزرگ میتواند همهچیز، حتی کتاب بچهها را بفهمد بنابراین عنوان هدیه خود را چنین تصحیح میکنم: تقدیم به لئون ورت، آنوقت که پسرکی بود…
پسرک و جادوی مری پاپینز
از بیرون صدای باران می آمد که شدیدتر می شد و صدای خنده های زوجی که در باران زیر یک چتر باهم می دویدند. اما در اتاق من هیچ صدایی نبود، مگر زمزمه خودم: «هیچ سرنخی نداری ماریا.» نمی دانم چرا شنیدن صدای خنده های آن زوج باعث شد چهره گیل و آن لبخندش جلوی نظرم بیاید. گفته بود: «قبل از این که دیر بشود کلمه های جادویی را بگو.» «چی دیر بشود گیل؟» حرف هایمان را زیر لب تکرار می کردم و شقیقه هایم را ماساژ می دادم: «برای کی؟»
چند نفس عمیق کشیدم و گردن و شانه هایم را شل کردم. سعی کردم همه چیز را کنار هم بگذارم. «پسری که می خواهد مری پاپینز بشود.» «و نمایشی که فکر می کند می تواند همه چیز را تغییر دهد. مادری که دور از خانه کار می کند و آن طور که گیل می گوید در صندوق گنجی زندگی می کند که بالای کمدی در اتاقِ کار پدرش است. مادری که فقط هفته ای یک بار برای پسرش نامه می نویسد و عجیب است با تمام علاقه ای که به گیل دارد، هرگز وقت نمی کند به او زنگ بزند. و پدرش، کسی که هر شب به صفح? کامپیوترش زل می زند و گریه می کند، اما عکس روی صفحه صورت خودش است نه زنش. و به نظر می رسد می خواهد حساسیت بیش از حد پسرش را نادیده بگیرد (در نقاشی های گیل، پدرش از نگاه کردن به او پرهیز می کند).» هفت برچسب دارم و یک آلبوم چرمی قهوه ای که کسی اجازه ندارد آن را ببیند.
شهر فراموشی
دنیا بر سر الودی خراب شده است. از خواهر دوقلویش، «نائومی» جدا شده و احساس میکند که دیگر هیچچیز درست نخواهد شد. مادرش در شهری به نام «ایونتاون»، شغلی جدید پیدا میکند و به همراه الودی، به محل زندگی جدیدشان نقل مکان میکنند. زندگی در این شهر، بسیار آرام و جذاب است. خانهها همه یکسان و شبیه به یکدیگرند، فضای سبز پیش چشمان تمام ساکنان شهر قرار دارد و همه از منظرههای طبیعی و زیبایی شهر راضیاند. اما قوانین عجیبی در شهر رواج دارد. فقط سه طعم بستنی در بستنیفروشی شهر موجود است و بچهها فقط یک قطعه را در کلاس موسیقی مدرسه تمرین میکنند. همهچیز در ایونتاون یکسان است. اما به چه قیمتی؟
بی سرزمین
«احمد» یک پناهجوی سوری 14 ساله است که به تازگی به بروکسل رسیده است. پدرش را در مسیر رسیدن به بلژیک از دست داده است، زندگی بسیار سختی در سوریه را پشت سرگذاشته است و حالا، در این شهر غریبه تنها است. نمیتواند به کسی اعتماد کند و کمکم، امیدش را از دست میدهد. از طرفی، «مکس»، پسر 13 سالهی آمریکایی نیز همانند احمد، با محیط زندگی جدیدش کنار نیامده است. او نیز تنهاست و قلدرهای مدرسه، او را اذیت میکنند. آشنایی او با احمد و شکلگیری رفاقتی عمیق بینشان، باعث میشود تا سرنوشت هردویشان تغییر کند...
تو یک جهانگردی
تا حالا بچههای جهانگرد را دیدهای؟
آنها رازهای عجیبوغریب سفرهای طولانی و پرپیچوخم را میدانند و میتوانند برایت از چیزهایی بگویند که روزها و شبها در کوهستانها، دشتها، دریاها، و شهرها دیدهاند...
فکر میکنی آنها چرا جهانگرد شدهاند؟
چرا ما خارج از شهر زندگی می کنیم
امروز اینجا، فردا آنجا!
این خانوادهی عجیب و دوستداشتنی یک روز روی کلاه عمو، یکبار روی پشتبام کلیسا و یکوقت در کرهی ماه یا جنگل زندگی میکنند؛ اما نپرس کدام واقعی است و کدام خیالی. تنها با آنها همسفر شو، در جهان داستانیشان بگرد و چرخ بزن و با خودت فکر کن تو دوست داری خانهات را کجا انتخاب کنی.
برکه ی آتش
سه پایه ها ماشین هایی قدرتمند هستند که دنیا را اداره می کنند و توانسته اند انسان ها و افکارشان را تحت تسلط قرار دهند. آنها بعد از سیزده سالگی هر فرد روی سر او کلاهکی فلزی نصب کرده و افکارش را به دست می گیرند و با اینکار آنها را شیفته خدمت و بردگی برای خودشان می کنند. اغلب انسان ها زندگی کردن با سه پایه ها و پیروی از آنها را قبول کردند، ولی هنوز افرادی هستند که قصد مبارزه با آنها را دارند.
ژان پسری سیزده ساله است که زمان کلاهک گذاری اش رسیده است، ولی با فردی غریبه روبرو شده و سرنوشتش تغییر می کند ..
وزن آب
شده یه کتابی زیادی به دلتون بشینه؟ شده یه قسمتهاییش رو چند بار بخونید؟ این کتاب یکی از کتابهای مورد علاقهی ماست و این قسمت یکی از قسمتهای عزیزش برامون:
مامان یک اتاق اجاره کرده،
در کاونتری.
تا وقتی تاتا را پیدا کنیم
اینجا زندگی میکنیم:
اتاقی در طبقهی چهارم ساختمانی مخروبه
که مرا یاد کلاس تاریخ میاندازد،
و یاد عکسهای سیاه و سفید
از
روستاهای
بمباران شده.
در اتاق، آشپزخانهی سفیدی هست،
درست در گوشهاش.
و تختخوابی بزرگ،
کج و کوله، درست وسط اتاق.
شبیه کوفتهای سرد
که باید با مامان شریک شوم.
میگویم:
«این که فقط یک اتاق است»
میخواهم به او بفهمانم که
ما نمیتوانیم اینجا زندگی کنیم.
و مامان میگوید:
«بهش میگویند سوییت.»
انگار یک کلمه میتواند واقعیت را تغییر دهد
قوطی کبریت خاطرات
پیاده روی با خانم میلی
آلیس از اسباب کشی به شهر رِینبو و رفتن به خانه ی مادربزرگش ناراحت است. دلش بدجوری برای دوستانش تنگ شده و فکر میکند هر اتفاقی که بیفتد، باز هم این شهر کوچک و آفتاب سوخته، به خوبیِ خانه ی قبلیشان نمیشود. ولی آشنایی با همسایه ی قدیمی مادربزرگ، خانم میلی، همه چیز را عوض میکند. شاید حق با خانم میلی باتجربه باشد که میگوید: «بعضی وقتها که دنیا تیره و تار میشه، خودت باید مثل رنگینکمون بدرخشی…»