کتابخانه نیمه شب / گالینگور
نورا احساس می کند بی مصرف و بی فایده است. با تک تک سلول هایش درک کرده که هیچ تأثیر مثبتی بر زندگی اطرافیانش ندارد. برادرش جواب تلفنش را نمی دهد، پدر و مادرش مرده اند. دوست صمیمی اش مهاجرت کرده! حالش اصلاً خوب نیست و می خواهد خودش را از این زندگی خلاص کند؛ اما خبر ندارد که میان مرگ و زندگی کتابخانه ای است و در آن کتابخانه بی نهایت کتاب هست و هر کتاب یک زندگی است.
شازده کوچولو
شاهکارم را نشان بزرگترها دادم و پرسیدم از دیدنش ترستان بر میدارد؟ جوابم دادند: »چرا کلاه باید آدم را بترساند؟«
نقاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم میکرد.
وزن آب
شده یه کتابی زیادی به دلتون بشینه؟ شده یه قسمتهاییش رو چند بار بخونید؟ این کتاب یکی از کتابهای مورد علاقهی ماست و این قسمت یکی از قسمتهای عزیزش برامون:
مامان یک اتاق اجاره کرده،
در کاونتری.
تا وقتی تاتا را پیدا کنیم
اینجا زندگی میکنیم:
اتاقی در طبقهی چهارم ساختمانی مخروبه
که مرا یاد کلاس تاریخ میاندازد،
و یاد عکسهای سیاه و سفید
از
روستاهای
بمباران شده.
در اتاق، آشپزخانهی سفیدی هست،
درست در گوشهاش.
و تختخوابی بزرگ،
کج و کوله، درست وسط اتاق.
شبیه کوفتهای سرد
که باید با مامان شریک شوم.
میگویم:
«این که فقط یک اتاق است»
میخواهم به او بفهمانم که
ما نمیتوانیم اینجا زندگی کنیم.
و مامان میگوید:
«بهش میگویند سوییت.»
انگار یک کلمه میتواند واقعیت را تغییر دهد
نغمهای برای الا گری
منم که جا گذاشته شدهام. منم که داستان را تعریف میکنم. هردوشان را میشناختم. میدانستم چگونه زندگی کردند و چگونه مُردند. مدت زیادی از این داستان نمیگذرد. من جوانم، مثل آنها. مثل آنها؟ چطور چنینچیزی ممکن است؟ ممکن است هردو هم جوان و هم مُرده باشند؟ وقت ندارم به این چیزها فکر کنم. باید از شرّ این داستان خلاص شوم و بروم به زندگیام برسم. همینالان که سیاهی تا عمق شمال یخزده گسترده شده و ستارههای شوم بر زمین میتابند، باید تند و تند، موبهمو تعریفش کنم تا از سرم بیرونش کنم...
اپل و رین
اپل و رین داستان دختری به نام آپولینیا است که مادرش در کودکی ترکش کرده ولی او همیشه در انتظار برگشتن اوست. ولی زمانی که مادرش برمیگردد متوجه موضوعی میشود که او را شوکه میکند و میفهمد که بازگشتن مادرش به آن آسانیها هم که فکر میکرد نیست...