درخت بخشنده
روزی روزگاری درختی بود و او پسرک کوچکی را دوست میداشت. پسرک با شاخههایش بازی میکرد، سیبهایش را میخورد و در سایهاش میخوابید. به تدریج که بزرگتر شد کمتر با درخت انس داشت…
یک زرافه و نیم
اگر یک زرافه داشتی، و آن زرافه به اندازه نیم زرافه کش میآمد…آنوقت یک زرافه و نیم داشتی.
اگر یک زرافه و نیم کلاهی میگذاشت سرش و آن تو یک موش صحرایی زدگی میکرد...